نقد می خواهمت!
آنقدر نیستی…
که گاهی حس می کنم
عشق را نسیه به من داده ای
بی تابم!
تو که نیستی....
تو که نیستی
من به عکس هایت می نگرم
این همان تنفسِ مصنوعی است…!
چه خوش خیال بودم...
چه خوش خیال بودم که همیشه فکر میکردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد…
به یکباره جا خوردم وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد:
هی…. تو… آزادی…
و صدای گام های “ غریبه ای ” که به سلول من می آمد…!